آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

دورها آوایی است که مرا می خواند

رفتن یا نرفتن

آخ که هفته پیش چه هفته سختی بود تا نگاه به آوا می انداختم اشکام گوله گوله می یومد پایین... نه نه الان همسری می بینه و اون وقت با ترس می پرسه چی شدههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من چی دارم بگم؟؟؟؟ بگم دلم برای آوا تنگ می شه اگه برم سر کار .... باز همان قیافه جدی مهندسی اش را می گیرد و می گوید هنوز هم وقت داری تا یک سالگی آوا نرو....آخ که این حرفش مثل پتکی که بر سر آدم بخورد،دردم می آورد و می مانم که بگویم دردم گرفته یا با لج بگویم نه ...می خواهم دقیقا پایان ٦ ماهگی اش بروم یا نه، ساکت بمانم که کمی فکر کنم... خیلی حرفها با خودم و وجدانم زده می شد که حرف هر دو متین است و مرا همچنان بر سر دو راهی قرار داده بود . من: " اینهمه درس خوندم، بمونم خونه ...
24 شهريور 1391

هزاران کیلومتر فاصله از ایده آل فکر کردن تا ایده آل عمل کردن

همیشه فکر می کردم وقتی مادر شوم...  همیشه باهاش بازی می کنم.هی می رم می گردم و بازی جدید پیدا می کنم هر لحظه هم حوصله دارم باهاش بازی کنم مثل این مامانای همیشه خسته نخواهم بود. یه مامان باربی خوش هیکل می شم هر لحظه به خودم می رسم، اصلاً چه معنی داره که مامان آدم به خودش نرسه، آرزوم بود از این مامان شیکها باشم که دخترم با لذت و سر خوشی منو به دوستاش معرفی کنه... خیلی سعی می کنم  به قول دکتر علی شریعتی با کفشهای او گام بردارم، یعنی خودم رو بزارم به جاش نه اینکه بگم مگه ما این کارارو می کردیم که اینا می خوان بکنن؟؟؟نه نه... بگم تو شرایط الان اگه به جاش بودم چقدر دلم می خواست این کارو بکنم بعدش به سود و زی...
30 تير 1391

خدایی کردن و مادری کردن

این روزها علاوه بر اینکه دچار یک روزمرگی شدید هستم تغییرات ظاهری آوا مرا متحیر می کنه،البته که این تغییرات فقط ظاهری نیست و تو خلقیاتش هم خیلی دیده می شه.خیلی دختر خوبی شده کلی با صدای بلند می خنده و همه عروسکاشو با دست می گیره و به سرعت می بره سمت دهنش و کامل من و همسری رو می شناسه و کلی برای افراد نا آشنا بغض می کنه و به شدت خودشو به یه چیزی فشار می ده و بالا  پایین می ره و رو شکمش که می زاریم تلاش می کنه که جلو بره...گاهی راجع به لذتهای دنیوی و حرفهای مربوط بهش دچار شک و تردید می شم، واقعاً بچه هم جزء نعمتهای دنیوی به حساب می یاد؟ خدا جون هر چی که هست و نیست، شکرتت این نعمته دیگه آخرشهههه..... من همش دار...
27 تير 1391

چهارماهگی

آوا چهار ماهش شده و همینطور که روزها می گذره نگرانی من بیشتر می شه، این روزها که داره می گذره دیگه بر نمیگرده، نکنه باید واسه این روزها یه کاری می کردم که آوا بتونه در آینده شادتر زندگی کنه و نکردم.فقط شادتر بودنش برام مهمه نه اینکه حتما انیشتن بشه یا بتهون یاهر نابغه دیگه ای... می خوام اینجا واسه خود آوا بنویسم چه مراحلی رو براش انجام دادم و واسه مامانهای آینده که یه مرحله از من جلوتر برند و اونها باز برای بقیه بگن چی کار کردند. در سن چهار ماهگی یا ١٦ هفتگی یه سری مهارتها شیرخوارانمان باید داشته باشند و اینکه ما باید براشون چی کار کنیم( از کتاب همه کودکان تیزموشند اگر...):          ...
22 تير 1391

حال نمی ده

هی این روزها اومدم بنویسم و خیلی هم نوشتما اما تموم نمی شد نوشته هام... یعنی احساس می کردم با نوشتن آروم نشدم.... نگفته بودم؟ نوشتن آرومم می کنه اما اینبار نه، آروم نمی شدم.... اما الان آرومم به اندازه تموم دلتنگیهایی که این روزها از همسری داشتم... هیچ مشکلی نداشتما اما دلم ازش گرفته بود... خسته بودم ولی امروز خستگیم از بین رفت .... چقد دلتنگش بودم... شمام امتحان کنین بدون نگرانی از هیچی داد بزنین بزارین آروم شین،شاید این دادها به طرف مقابلتون بفهمونه که شماواقعا زیر فشارین... اگه دیدین هنوزم نفهمیده بدونین براش مهم نیستین چون اگه مهم بودین از این چیزی که اذیتتون میکرده ناراحت می شد و حتما یه کاری می کرد... در اون صو...
22 تير 1391

قهر

دو سه روزه که آوا با من قهر کرده یا شاید اعتصاب کرده و شیر نمی خوره و کلی ناراحتم کرده و در به در برای یافتن راه حل برای حل این مشکل بودم که به چند تا از دوستانم گفتم و اونا سوال کردند از وقتی که واکسن زدی اینطوری نشده یه خورده فکر کردم و دیدم آره راست می گن دقیقا از یکشنبه که واکسنشو زدم اینطوری شده... بعد پرسیدند خودتم تو اتاق بودی وقتی داشتند واکسنشو می زدند........ یاد اون روز افتادم.... اون روز بنا به دلایلی مامانم نتونست باهامون بیاد و من و همسری آوا رو بردیم برای واکسن... وقتی که با هزار دنگ و فنگ وارد اتاق شدیم و بعد از هزار تا سوال که باعث خنده پرستار شده بود، موقع واکسن زدن رسید... من اصلا دلم نمی یاد تو اتاق بمونم و حالم...
14 تير 1391

نامطمئن

سلام داشتم فکر می کردم که این روزهایی که تو خونه ام و آوا نیاز به مراقبت ٢٤ ساعته (بدون اغراق ٢٤ ساعت) داره یه کاری کنم،به فکرم رسید بشینم برای دکترا بخونم یاد چند ماه پیشم افتادم که بر حسب اتفاق یکی از دوستانو دیدم که چه همه کلاس تفریحی و هنری رفته بود و بعدم ازش استفاده مالی برده بود و وقتی ازش پرسیدم چه خوب که این همه کلاس می ری گفت:" دپرس که می شم می رم اینجور کلاسها" یهو یه جور عجیبی شدم من چه متفاوت بودم وقتی از همه روز مرگیها و یکنواختیها خسته می شم می رم سراغ اسمهای پرطمطراق،: کلاس شبکه، خوندن واسه فوق لیسانس، کلاس زبان و هزار تا کلاس درس دیگه و اصلا هم روحیه ام عوض نمی شه واسه همین گفتم بیام وبلاگ بدرستم آخه یه کتاب نوشتم که ن...
12 تير 1391

سر در گم

این روزها فکرم خیلی درگیره،دقت کردین وقتی فکرتون درگیره و حتی بیکارین به هیچ کارتون نمی رسین مثل این می مونه که از ساعت ٧ صبج تا ١٢ شب برنامه فشرده کاری دارین و همونقدر هم خسته می شین واقعا این روح آدم با آدمها چه ها که نمی کنه. آوا فردا ٤ ماهه می شه و من باز مثل روزهای واکسن دو ماهگیش یک دیوانه به تمام معنام. آخ لز لحظه ای که به جگر گوشه ام سوزنی می زنند. خدایا من تا کی برای آوا می مونم.آوا رو من به این دنیا آوردم خوب همه درد و مشکلاتش هم با من.......... ولی نه ..من فقط وسیله بودم خدا منتشو به سرم گذاشت و آوا رو بهم داد حتما دیده که لیاقتشو دارم .... واقعا دارم؟؟؟؟ من که خیلی مراعات می کنم طوریکه باعث مضحکه مردم شدم.هیچی نمی خورم ...
12 تير 1391

معرفی آوا

آوا رو می خوام براتون معرفی کنم دلم نمی خواد اول عکس بزارم می خوام یه کم توصیفش کنم ببینم چه جوری توصیفش می کنم خیلی دلم می خواد بدونم نظر خودم راجع به آوا چیه،اگه دارم حوصله تونو سر می برم،نخونین این پستو ولی واسه خودم الان خیلی هیجان داره چون نمی دونم چی می خوام بنویسم............ آوای من "که اول قرار بود اسمش هیوا باشه و ثبت احوال نذاشت و گفت اسم پسره، و من با اسمش الان خیلی ارتباط برقرار کردم و همش می گم اسمش بااااااااااااید آوا می شد،" تو این سه ماهه خیلی واسه کولیکاش اذیت شد اما الان یه دختر خیلی خوب و زبون بفهمیه ههههه قیافشم جالبه" از دید من مادر"  اولین چیزی که به نظرت می یاد اینه که:    یهههههه عالم...
12 تير 1391
1